گنجور

 
شمس مغربی

دارد نشان یارم هر دلبری و یاری

بینم جمال رویش از روی هر نگاری

جز روی او نبینم از روی هر نگاری

جز خط او نخوانم از خط هر عذاری

عکسی از آن جمال است هر حسن و هر جمالی

نقشی از آن نگار است هر نقش و هر نگاری

او در دیار خاتم بوده همیشه ساکن

من گشته در پی او سرگشته هر دیاری

چون یار در دل من دائم قرار دارد

پس از چه رو ندارد دل یک‌زمان قراری

چون دست برفشاند من جان براو فشانم

نبود ز بهر جانان بهتر ز‌جان نثاری

گر میروی رها کن دلرا بیادگارت

خوش باش ار بماند از دوست یادگاری

بر جویبار گیتی بخرام تا بروید

از سرو قامت تو هر سرو جویباری

روز شمار دانم اندر حساب نایم

از سرو قامت تو هر سرو جویباری

جایی که هردو عالم از هیچ کمترانند

من خود چه چیز باشم یا همچو من بزاری

روی ترا بیارم از هیچ کمترانند

از رهگذار عالم بر دیده ام غباری

با گلشن جمالت خاریست هر دو عالم

تا کی رسی به گلشن تا نگذری ز خاری

تا گشته نیست هستیت بر کنج ره بمانی

زان رو که تا تو هستی بر کنج اوست ماری

مگذار مغربی را تا در میان درآید

تا او درین میانست از تست برکناری