گنجور

 
شمس مغربی

تویی خلاصهٔ ارکانِ اَنجُم و افلاک

ولی چه سود که خود را نمی‌کنی ادراک

تو مهر مشرق جانی به غرب جسم نهان

تو درّ گوهر پاکی فتاده در دل خاک

تویی که آینهٔ ذات پاک اللهی

ولی چه فایده هرگز نگردی آینه پاک

غرض تویی ز وجود همه جهان ور نی

لما یکَون فی السکَون کائن لولاک

همه جهان به تو شاد و خرّم و خندان

تو از برای چه دائم نشسته‌ای غمناک

همه جهان به تو مشغول تو ز خود غافل

همه ز غفلت تو خائفند و تو بی‌باک

نجات تو به تو است و هلاک تو از تو

ولی تو باز ندانی نجات را ز هلاک

تو عین نون بسیطی و موج بحر محیط

چنان مکن که شوی ظلمت خس و خاشاک

اگر چو مغربی آیی ز کاینات آزاد

به یک قدم بتوانی شر از سمک به سماک

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode