آن دلربا که در دو جهانش نظیر نیست
خود ذات ساز چیست که او را ظهیر نیست
ازلامکان ز غیب هویت نمود رو
آن حضرتی که غیروی اندر ضمیر نیست
کی نور مستطیل کشیدی بشرق و غرب
چون آفتاب روشن اگر مستنیر نیست
کی می وزید باد صبا صبح مشکبار
گر بوی زلف یار بمشک و عبیر نیست
دانسته ایم اسم صفاتش که عین ما است
لیکن ز کنه ذات کبیر و صغیر نیست
طفل ره است نزد جوانان پاکباز
پیری که ساده دل ز ازل همچو پیر نیست
تا نقش عقل و علم نشوئی ز لوح دل
کوهی تو را ز باده صافی گزیر نیست