گنجور

 
کمال خجندی

دوستان بار من و دلبر و دلدار من اوست

من دگر دوست ندارم بجز این مونس دوست

فکر بسیار چه حاجت در رخش چون دیدم

گر بازم سر و گر نیز نظر هر دو نکوست

خوانده قصه طوبی که برآمده ز بهشت

طوبی آن قامت دلجوی و بهشت آن سر کوست

همچو زلفش به سلاسل نتوان داشت نگاه

هرکه را سلسله جنبان دل آن سلسله موست

بار جاده کشیدی همه وقتی دوشم

در سر اکنون می و بر دوش من این بار سبوست

بسکه در بای کشان کرد سر مسکینان

زلف مشکینش ازین شرم سر افکنده فروست

زاهدم گفت نشد عاقل و هشیار کمال

هرکه هشیارتر است از همه دیوانه تر اوست