گنجور

 
ابن یمین

هرگز از یاد نخواهد شدنم صحبت دوست

کی فراموش شود چون همه هستی من اوست

بی سهی سرو و سمن سای تو ایجان جهان

همچو اوراق دلم خون جگر تو بر توست

تا برفتی ز برم در نظرم قامت تو

راست مانند سهی سرو روان بر لب جوست

نفسی وصل ترا من بجهانی ندهم

که قناعت نکنند اهل دل از مغز بپوست

گر کشد مهر رخت بر دل من تیغ رواست

هر بدی کز طرف دوست رسد جمله نکوست

جان بکام دل دشمن ندهد پس چکند

آنجگر سوخته ئی کش نرسد دست بدوست

نه بکام از تو چنین دور فتاد ابن یمین

چه کند دور فلک را چو ستم عادت و خوست