گنجور

 
قاسم انوار

آفتابیست جمالت که جهان پرتو اوست

همه را از همه رو روی بدان روی نکوست

تا جمال تو بدیدم خوش و خندان گشتم

همه شب ذکر دلم تا بسحر یا من هوست

بنده از دیدن دیدار تو گشتم فربه

هر که دیدار ترا دید نگنجد در پوست

تنم از درد بجان آمد و دل حیران شد

ساقیا باده بپیما که همه جا همه اوست

گر ترا دیده تحقیق خدا بین باشد

گل و گلزار همو، دیده و دیدار هموست

هرکجا عربده دایم و قایم بینی

بیقین دان که همو عربده و عربده جوست

قاسمی، رو بخدا آر و رقیبان بگذار

دشمنانند بهم تا نرسد دوست بدوست

 
 
 
انوری

به خدایی که معول به همه چیز بدوست

به رسولی که چو ایزد بگذشتی همه اوست

که به اقطاع نخواهم نه جهان بلکه فلک

نه فلک نیز مجرد فلک و هرچه دروست

ابن یمین

هرگز از یاد نخواهد شدنم صحبت دوست

کی فراموش شود چون همه هستی من اوست

بی سهی سرو و سمن سای تو ایجان جهان

همچو اوراق دلم خون جگر تو بر توست

تا برفتی ز برم در نظرم قامت تو

[...]

کمال خجندی

دوستان بار من و دلبر و دلدار من اوست

من دگر دوست ندارم بجز این مونس دوست

فکر بسیار چه حاجت در رخش چون دیدم

گر بازم سر و گر نیز نظر هر دو نکوست

خوانده قصه طوبی که برآمده ز بهشت

[...]

جهان ملک خاتون

دل من در خم چوگان دو زلفش چون گوست

که کند چاره ی درد دل ما را جز دوست

رود خون می رود از دیده ی من در غم او

دل سنگین نگارم مگر از آهن و روست

نام و ننگ و دل و دین در سر کارت کردم

[...]

قاسم انوار

دل من شیوه شیرین ترا دارد دوست

هر کجا شیوه شیرین، دل من بنده اوست

عاشق روی توام، از همه رو، در همه حال

قصه روی و ریا نیست، سخن روی بروست

زاهد، از ما مطلب شیوه زهد و تقوی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه