گنجور

 
شاطر عباس صبوحی

عشق آمد دامن جانم گرفت

شحنهٔ شوقم گریبانم گرفت

عشوه‌ای فرمود چشم کافرش

زاهد دین گشت و ایمانم گرفت

رشته ای در کف ز زلف سر کشش

گرچه مشکل آمد آسانم گرفت

آفتابی گشت تابان در مهش

تحت و فوق و کاخ و ایمانم گرفت

از شراره آه و برق سینه سوز

آتشی در خرمن جانم گرفت

بس ز گلها بی‌وفائی دیده ام

خیمهٔ گل از گلستانم گرفت

چون صبوحی عاقبت لعل لبت

در میان آب حیوانم گرفت

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
عراقی

باز هجر یار دامانم گرفت

باز دست غم گریبانم گرفت

چنگ در دامان وصلش می‌زدم

هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت

جان ز تن از غصه بیرون خواست شد

[...]

حسین خوارزمی

درد عشقت دامن جانم گرفت

بار دیگر غم گریبانم گرفت

در هوایش بس که میگریم چو ابر

زاب چشمم خاک هجرانم گرفت

دیده ام زلف پریشانی از آن

[...]

کوهی

دست عشق آمد گریبانم گرفت

دست دیگر رشته جانم گرفت

کش کشانم برد تا درگاه خویش

در دلم بنشست و ایمانم گرفت

آفتاب روی لاشرقی او

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه