گنجور

 
حسین خوارزمی

درد عشقت دامن جانم گرفت

بار دیگر غم گریبانم گرفت

در هوایش بس که میگریم چو ابر

زاب چشمم خاک هجرانم گرفت

دیده ام زلف پریشانی از آن

خاطر از عیش پریشانم گرفت

دشمن بد کیش گر تیرم زند

ترک ترک خویش نتوانم گرفت

بی رخ آن یوسف عیسی نفس

دل ز کنج بیت احزانم گرفت

مشتری ماهرو قدر مرا

زان نمیداند که ارزانم گرفت

جز بآب دیده ننشیند حسین

آتشی کاندر دل و جانم گرفت

 
 
 
عراقی

باز هجر یار دامانم گرفت

باز دست غم گریبانم گرفت

چنگ در دامان وصلش می‌زدم

هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت

جان ز تن از غصه بیرون خواست شد

[...]

کوهی

دست عشق آمد گریبانم گرفت

دست دیگر رشته جانم گرفت

کش کشانم برد تا درگاه خویش

در دلم بنشست و ایمانم گرفت

آفتاب روی لاشرقی او

[...]

شاطر عباس صبوحی

عشق آمد دامن جانم گرفت

شحنهٔ شوقم گریبانم گرفت

عشوه‌ای فرمود چشم کافرش

زاهد دین گشت و ایمانم گرفت

رشته ای در کف ز زلف سر کشش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه