گنجور

 
سنایی

زاهدی از میان قوم بتاخت

به سرِِ کوه رفت و صومعه ساخت

روزی از اتّفاق دانایی

عالمی پُر خرد توانایی

برگذشت و بدید زاهد را

آن چنان پارسای عابد را

گفت ویحک چرا براین بالای

ساختستی مقام و مسکن و جای

گفت زاهد که اهل دنیا پاک

در طلب کردنش شدند هلاک

بازِ دنیا شده است در پرواز

در فکنده به هر دیار آواز

به زبانی فصیح می‌گوید

در جهان صیدِِ خویش می‌جوید

هر زمان گوید اهل دنیی را

جفت بلوی و فرد مولی را

وای آن کو ز من حذر نکند

در طلب کردنم نظر نکند

تا نگردد چنانکه در فسطاط

اندکی مرغ و باز بر افراط