گنجور

 
جامی

بار دیگر چو برد حضرت شاه

از خراسان سوی عراق سپاه

گفت من بعد شاه فرخنده

به خراسان نمی رسد زنده

شاه آمد به تخت بار دگر

مرد شهزاده پیشتر ز پدر

بعد ازو شاه سالهای دراز

زیست بر تختگاه حشمت و ناز

هر دو حکمش خلاف واقع شد

محنت و رنج خواجه ضایع شد

این و امثال این بسی احکام

منعکس شد ز گردش ایام

لیک قطعا خجل نمی گردند

زین صفت منفعل نمی گردند

شد مبین ز جرئت اینان

کالحیاء شعبه من الایمان

جفر اگر هست حکمت نبویست

مقتبس از چراغ مصطفویست

جز به نور متابعت حاشا

که شود از جمال پرده گشا

جفر دان زمانه مست و جنب

پیش بنهاده زین مقوله کتب

نه ز احوال عاقبت ترسان

نه ز اسباب عافیت پرسان

چند حرفی نوشته پهلوی هم

وز عدد زیرشان نهاده رقم

بسته بر خود تخیلی باطل

یکسر از حیله خرد عاطل

مر ورا دقت اهل دل را دق

چیست این جفر جعفر صادق

جعفر صادق از تو بیزار است

صادقان را ز کاذبان عار است

صدق زین است و کذب شین و چه شین

هر دو ضدین غیر مجتمعین

طرفه تر آنکه اهل جاه و جلال

که ندارند در زمانه مثال

به خرد گرچه در جهان سمراند

این زخارف ازین خران بخرند

آن جواهر که فاضلان سفتند

وان معارف که عارفان گفتند

همه در گوش هوششان باد است

طبعشان ز اجتناب ازان شاد است

کهنه خوانند جمله را و قدید

کی بود در قدید ذوق جدید

چند خاییدن قدید کسان

لب به نوباوه جدید رسان

من ندانم که این جدید کجاست

ذوق نوباه جدید که راست

مدعی کز جدید می لافد

تار و پود جدید می بافد

کهنه بگذاشت نا رسیده به نو

کهنه را ریخت نو نکرده درو

بی نو و کهنه بر زمین مانده

هم ازان رانده هم ازین مانده

در تلاوت اگر به چشم شهود

متکم تو را شود مشهود

مده از نفس ضال و دیو مضل

به تفاصیل لفظ و معنی دل

بلکه چشم شهود بر حق دوز

وز فروغش چراغ جان افروز

خوش نباشد که یار پیش نظر

تو نظر افکنی به جای دگر

با تو معشوق خفته در آغوش

تو سپاری به نامه او هوش

نامه در هجر نزهت بصر است

لیک یوم التلاق درد سر است

چون رسد روز وصل دست به یار

نامه را جای به سر دستار

ور شوی از جمال او محجوب

فکر در نامه کردن آید خوب

لیک فکری که در سراچه روح

بگشاید هزار باب فتوح

از عهود قدیم یاد دهد

صد در فیض را گشاد دهد

یوسف جانت را به رفع حجب

برهاند از این غیابه جب

شوق دیرینه را بجنباند

رویت از ماسوا بگرداند

بر تو تابد سرائر توحید

بر تو ریزد جواهر تفرید

گنج اسرار را شوی گنجور

دست احرار را شوی دستور

پی به دروازه نجات بری

می ز پیمانه حیات خوری

نه که از نهر عذب دور افتی

مرغ کوری به آب شور افتی

همچو این ابلهان بی فرجام

که به زرق فسون درین ایام

دم خبرت ز علم جفر زنند

تار تزویر گرد جفر تنند

می دهند از کمال بی عونی

صد خبر از حوادث کونی

همه مستنبط از کتاب خدای

همه مستخرج از بواطن آی

نه بر آنها ز روی عقل دلیل

نه بدان ها ز کوی نقل سبیل

سر به سر ز اقتضای فهم ردی

مبتنی بر قواعد عددی

ابتنایی تهی ز جزم و ز ظن

بلکه از بیت عنکبوت اوهن

هیچ از آنها به وفق واقع نه

وز یکی نور صدق لامع نه

قدوه این فریق بی توفیق

که سپرده ست شیوه تحقیق

سالها محنت و عنا برده

واندر این فن کتابها کرده

از کلام مجید کرد آگاه

که فلان شاهزاده بعد از شاه

وارث ملک و مال خواهد بود

عمر او دیر سال خواهد بود

بلکه گیرد به طالع میمون

چند کشور دگر ز شاه فزون

واندر این باب فصلی آماده

کرد و آورد پیش شهزاده