گنجور

 
هلالی جغتایی

هیچ جا در جهان حبیبی نیست

که به دنبال او رقیبی نیست

مردمان تا حبیب می‌گویند

در برابر رقیب می‌گویند

تا کسی جان به آن جهان نبرد

از بلای رقیب جان نبرد

شاه را سنگ‌دل رقیبی بود

یک ز انصاف بی‌نصیبی بود

کار او زهر چشم بود از قهر

کاسهٔ چشم او چو کاسهٔ زهر

به غضب تیز کرده خویَش را

خنده هرگز ندیده رویش را

مهر آزار خلق در مشتش

شکل کژدم گرفته انگشتش

هرکه سرپنجه‌ای چنین دارد

مشت کژدم در آستین دارد

با وجود چنین ستیزه و قهر

میر بازار بود و شحنهٔ شهر

حکم بر خاص و عام بود او را

اختیار تمام بود او را

سفله را هرگز اعتبار مباد

مدعی صاحب اختیار مباد

حاصل قصه آن که آن بدکیش

گشت واقف ز قصه درویش

همچو سگ تند شد به قصد گدا

تا ازان آستانش ساخت جدا

آن گدا را چون راند از در شاه

مدتی می‌نشست بر سر راه

از سر راه نیز مانع شد

سعی درویش جمله ضایع شد

غیر از اینش نماند هیچ رهی

که رود شب به کوی دوست گهی

کرد بیجاره این‌چنین تدبیر

که رود به کوی او شبگیر

راز او چون به روی روز افتاد

شب تاریک دل‌فروز افتاد

پردهٔ صدهزار عیب شب‌ست

یکی از پرده‌های غیب شب‌ست

شب که سر برزند ز سر ظلمات

در سیاهی نماید آب حیات

نور معراج در دل شب تافت

مصطفی آن‌‌چه یافت در شب یافت