گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بت نو رسیده من هوس شکار دارد

دل صید کرده هر سو نه یکی، هزار دارد

رود آنچنان به جولان که سر سپه نکرده

سر آن سپاه گردم که چنان سوار دارد

دل من ببرد زلفش، جگرم نجست چشمش

تو مباش غافل، ای جان، که هنوز کار دارد

نتوانمش که بینم به رقیب ناموافق

چه خوش است گل، ولیکن چه کنم که خار دارد؟

برو، ای صبا و حالی که مرا ز هجر دیدی

برسانش، ار چه دانم که کم استوار دارد

به خدا که سینه من بشکاف و جان برون کن

که درون خانه تو دگری چه کار دارد؟

برس، ای سوار، لطفی بنمای خاکیی را

که ز تندی سمندت دل پر غبار دارد

تو شبانه می نمایی، به بر که بوده ای شب؟

که هنوز چشم مستت اثر خمار دارد

چو اسیر تست خسرو، نظری به مردمی کن

که ز تاب زلف مستت دل بیقرار دارد