گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

تو ز لب سخن گشادی، همه خلق بی زبان شد

تو به ره خرام کردی، همه چشمها روان شد

تو درون جان و گویی که دگر که است یا رب؟

دگری چگونه گنجد به تنی که جان گران شد

به رهی که دی گذشتی همه کس به نرخ سرمه

بخرید خاک پایت دل و دیده رایگان شد

چه کشش دراز داری سر زلف ناتوان را؟

که بدان کمند دلکش دل عالمی به جان شد

چو مراست نیم جانی به وفات، کاین محقر

دهم از برای یاری که به از هزار جان شد

رخ تو بس است سودم به فدای تار مویت

دل و جان و عقل و هوشم که ز دولت زیان شد

ز غمت چنین که مردم، چه کنم، گرم بخواهی

که عزیز در دل کس به ستم نمی توان شد

صفت کمال حسنت چو منی چگونه گوید؟

که هزار همچو خسرو ز رخ تو بی زبان شد

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

چه توقفست زین پس همه کاروان روان شد

نگرد شتر به اشتر که بیا که ساربان شد

ز چپ و ز راست بنگر به قطارهای بی‌مر

پی روز همچو سایه به طریق آسمان شد

نه ز لامکان رسیدی همه چیز از آن کشیدی

[...]

همام تبریزی

نیِ بی‌نوا ز شکّر به نوا شکرفشان شد

چه خوش است نغمه او را که حیات جاودان شد

منگر در آن که دارد تن نازکش جراحت

بنگر که تا چه راحت ز وجود او روان شد

تن پر ز نیش دارد چو درون ریش دارد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه