گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای دل، علم به ملک قناعت بلند کن

چشم طمع ز خوان خسان بی گزند کن

خاک است هستی تو و خواهی که زر شود

از کیمیای نیستیش بهره مند کن

در خلوت رضا ز سوی الله روزگیر

و ابلیس را به سلسله شرع بند کن

روزی اگر به سوخته محنتی رسی

بر آتش درونه او جان سپند کن

آن کش ریاضتی نبود خود ز قند نه

و آن کش محاسنی نبود، ریشخند کن

از کوی عقل بر در سلطان عشق رو

وین تاج بفگن از سر و نعل سمند کن

تا چند زاغ مزبله، لختی همای باش

خود را به نانمودن خویش ارجمند کن

جان کش نخست در قدم شبروان عشق

برج حصار چرخ ز همت کمند کن

دشمن گرت ز پستی همت لگد زند

تو خاک راه او شو و همت بلند کن

سنگ ار یکی زنند، دعاشان دوباره گوی

کبر ار یکی کنند، تواضع دوچند کن

این آستانه ملک کسی، ز آن دیگر است

خسرو برو تو، هیچ کسی را پسند کن