گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای دل، ز وعده کج آن شوخ یاد کن

خود را به عشوه، گر چه دروغ است، شاد کن

بنویس نامه ای و روا کن به دست اشک

لیک اول از سیاهی چشمم سواد کن

تا چند خود مراد کنی صد هزار کار

یک کار بر مراد من بی مراد کن

اینک سواره می رود و تا ببینمش

ای آب دیده یک نفسی ایستاد کن

خسرو، چو نرد عشق به جان باختی، کنون

ماندن به دست تست، گرو را زیاد کن