گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

جانا، شبی به کوی غریبان مقام کن

چون جان دهیم در کف پایت خرام کن

داری به زیر غمزه و لب مرگ و زندگی

تا چند جان دهم، به زبان ناتمام کن

دعوی خونبهای دل خویش می کنم

یک بوسه بر لبم زن و قطع کلام کن

می کت حلال باد بنوش و خرام کن

بر زاهدان صومعه تقوی حرام کن

یک جرعه نیم خورده خود بر زمین بریز

در کام مرده شربت «یحیی العظام » کن

تا بو که بر لب تو رسم، خون من بریز

وانگه به جام باده رنگین به جام کن

ای باد صبحدم، چو بدان سوی بگذری

از من سگان آن سر کو را سلام کن

ای دل، چو سوختی ز هوسهای خام خویش

عمر عزیز در سر سودای خام کن

خسرو، نظر در آن رخ و وانگه حدیث صبر

اندازه تو نیست، زبان را به کام کن