گنجور

 
کمال خجندی

با من این بودت ز اول شرط باری

کآخر الأمرم به یاد همه نیاری

بسکه با شوریدگان چون زلف مشکین

عهد بستی و شکست از بیقراری

با رقیبان گرانجان بیش منشین

نون لطیفی طاقت ایشان نداری

سر میروی تنها براه و من چو سایه

دره پیته افتان و خیزان از نزاری

بعد ازینت با خدا خواهم سپردن

زآنکه رسم عاشق آمد جانسپاری

با سگته گفتم چو آیم شب برآن در

می باشد ز نو کآن در گذاری

بانگ زد بر من به جنگ و گفت تاکی

هر شب اینجا آنی و دردسر آری

دوش دیدم بر سر کوی تو دل را

گفتم ای مسکین تو باری در چه کاری

گفت من بیش از کمال اینجا رسیدم

تا کنیم از یکدیگر فریاد و زاری