گنجور

 
کمال خجندی

با من این بودت ز اول شرط باری

کآخر الأمرم به یاد همه نیاری

بسکه با شوریدگان چون زلف مشکین

عهد بستی و شکست از بیقراری

با رقیبان گرانجان بیش منشین

نون لطیفی طاقت ایشان نداری

سر میروی تنها براه و من چو سایه

دره پیته افتان و خیزان از نزاری

بعد ازینت با خدا خواهم سپردن

زآنکه رسم عاشق آمد جانسپاری

با سگته گفتم چو آیم شب برآن در

می باشد ز نو کآن در گذاری

بانگ زد بر من به جنگ و گفت تاکی

هر شب اینجا آنی و دردسر آری

دوش دیدم بر سر کوی تو دل را

گفتم ای مسکین تو باری در چه کاری

گفت من بیش از کمال اینجا رسیدم

تا کنیم از یکدیگر فریاد و زاری

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حکیم نزاری

دل ببرد از من بتی زیبا نگاری

ماه‌رویی سرو قدّی گل عذاری

عاشقم عاشق بگفتم آشکارا

عاشقی چندین گناهی نیست باری

کارِ من بر رویِ نیکو حال کردن

[...]

اوحدی

من به هر جوری نخواهم کرد زاری

زانکه دولت باشد از خوی تو خواری

گفته‌ای: خونت بریزم،سهل باشد

بعد ازین گر بر سرم شمشیر باری

گو: بیاموز، ابر نیسانی، ز چشمم

[...]

فروغی بسطامی

زان فشانم اشک در هر رهگذاری

تا به دامان تو ننشیند غباری

زلفت از هر حلقه می‌بندد اسیری

چشمت از هر گوشه می‌گیرد شکاری

از برای بی قراران محبت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه