گنجور

 
کمال خجندی

ای عادت قدیمت دلهای ما شکستن

بر خود درست کردی عهد و وفا شکستن

ترسم که پای نازک آزرده سازی از دل

این آبگینه ناکی در زیر پا شکستن

طرف دو رخ رها کن تا بشکنیم زلفت

یک آرزو چه باشد در ماهها شکستن

بادام و پسته غمزی کردند از آن لب و چشم

چشم و دهان هر یک باید جدا شکستن

سر بر خط تو دارم همچون قلم چه موجب

راندن بگفت مردم هر دم مرا شکستن

صوفی شهر ما را بت شد عصای توبه

در عشق فرض باشد بر وی عصا شکستن

پیش کمال وصلت ملکه در عالم ه ارزد

رسمیست مشتری را اول بها شکستن