کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۲۰

ای خوش آن باد که از کوی تو آید بر من

منت خاک درت باز نهد بر سر من

نفروزد شبم از مه که فتد بر در و بام

خانه روشن کن و چون شمع درآ از در من

تیره جانیست دل سوخته بر دیده نشین

که بود دیده‌ی تر خانه روشنتر من

شربت وصل بده از لب جانبخش مرا

ک ز تب هجر تو بگداخت تن لاغر من

باد بیزن که کسی بر من بیمار زند

از ضعیفی چو مگس باد برد پیکر من

هیچکس گرد من خسته نگردد جز اشک

آه و فریاد ز بر گشتگی اختر من

هر چه جز شرح غمت در قلم آورد کمال

آب چشم آمد و شست از ورق دفتر من