گنجور

 
کمال خجندی

رفت از دست من آن زیبانگاری چون کنم

نیست در دسٹم عنان اختیاری چون کنم

در همه احوالم او بودی که بودی غمگسار

این زمان جز غم ندارم غمگساری چون کنم

دوستان گویند هان تدبیر کار خویش کن

من ز کار افتاده ام تدبیر کاری چون کنم

در میان ما حدیثی چون نرفت او را چه رفت

هر یکی گوید حدیثی از کناری چون کنم

هیچ بارم بر تن و جان اینچنین باری نبود

می کشم ناچار و ناکام انتظاری چون کنم

وعده دیدار فرمودست و بر امید آن

من چنین گشتم که می گویند آری چون کنم

هر کسی گوید فلانی بیدل و بی دین شد است

وای اگر بیاو بمانم روز گاری چون کنم

یک زمان بی او بماندم صد خجالت می برم

وای اگر باو بمانم روز گاری چون کنم

در چنین حالت ز باران چشم باری داشتم

چون ندیدم باری از هیچ یاری چون کنم