گنجور

 
کمال خجندی

پری را دلبری چندین نباشد

ملک را بدخویی آیین نباشد

در ایشان حسن اگر باشد وفا نیز

ترا آن باشد اما این نباشد

مبادم بی لبت جان زانکه خوش نیست

که خسرو باشد و شیرین نباشد

به آن چشمان ترا آهو توان گفت

ولی آهو چنین مشکین نباشد

نیاید خواب خوش در دیده ما را

شبی کان آستان بالین نباشد

مرا گفتی به محنت خواهمت کشت

مرا خود دولتی به زاین نباشد

غمت تا مونس جان کمال است

دل او ساعتی غمگین نباشد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode