گنجور

 
کمال خجندی

بی باد تو عشاق دل شاد نیابند

بی بندگی از بند غم آزاد نیابند

دیوانه دلانرا که کشد پای به زنجیر

گر بوی سر زلف تو از باد نیابند

هر تیر که گم گشت به مخجیر ز شیرین

جز در جگر خسته فرهاد نیابند

اهل نظر از حس به شوخان ستمکار

یابند همه چیز ولی داد نیابند

زلف تو بقرنی نشود یافت که آن شست

گر عمر رسد نیز به هفتاد نیابند

انگشتری دل که زهر دست شدی یافت

اکنون بدست تو بیفتاد نیابند

سحرست کمال این سخنان باد حلالت

صنعت طلبان به ز تو استاد نیابند