گنجور

 
کمال خجندی

اب تو نقل حیاتم به کام جان انداخت

به خنده نمکین شور در جهان انداخت

گرفت روی زمین را به غمزهای آنگاه

کمند زلف سوی ماه آسمان انداخت

چو دل برفت در آن زلف، غمزه زد تیرش

ز ساحریست به شب تیر پر نشان انداخت

به پسته دهنت جز سخن نمی گنجد

شکر به مغلطه خود را در آن میان انداخت

و چرا ز خوان جمالت نصیب من نرسید

خط تو کاین همه سبزی بروی خوان انداخت

بوقت بوس برد خجلت از گرانی خوبش

سری که سابه بر آن خاک آستان انداخت

کمال بر قدمت سر چگونه اندازد

ز دور هم نظری چون نمی توان انداخت