گنجور

 
کمال خجندی

لبت را هر که چون شگر مزیده است

یقین میدان که عمرش پر مزید است

نه بیند تلخی جان کندن آن کس

که لعل جانفزایت را گزید است

نرنجم از تو گر تابی ز من روی

که از خورشید دایم این سزید است

نخواهم دید من روی صبا را

ازین غیرت که در کویت وزید است

وصالت را در عالم نیست آمد

هنوز اندر مقام من یزید است

به بوی حلقه زنجیر مشکین

دل دیوانه در زلفت خزید است

کمال خسته را ای دوست دریاب

که از جان در غم عشقت مزید است

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode