گنجور

 
کمال خجندی

دوستان گر کشت ما را دوست ما دانیم و دوست

چون هلاک ما رضای اوست ما دانیم و دوست

گر نوازد ور گدازد جان ما کس را چه کار

ور به جان دشمن شود با دوست ما دانیم و دوست

دیده گربان ما در پای هر سرو و گلی

گر بجست و جوی او چون جوست ما دائیم و دوست

کس نداند از برای کیست رو بر خاک راه

آنکه دایم بر سر آن کوست ما دانیم و دوست

چند پیچیدن درین کز غم نشت شد رشته ای

گر ازین غم کم ز ثار موست ما دانیم و دوست

این سخنها تا کیت گفتن که بیرحم است و مهر

گردلش دل نیست سنگ و روستا دانیم و دوست

با نکو خواهان و بدگویان بگو از ما کمال

دوست با ما بد و گر نیکوست ما دانیم و دوست