گنجور

 
کمال خجندی

دوست در جان و نیست خبرت

تشنه میری و آب در نظرت

نام دریا دلی برآوردی

طرفه اینه کآب نیست بر جگرت

بسکه پیش تو رفت ذکر فرات

صفت آب کرد تشنه ترت

برهد جانت از تعطش آب

که بسره وقت ما فتد گذرت

به خدا و بهشت مژده دهان

به خدا می دهند درد سرت

آدم از خود بهشت نیک بهشت

مرد باید به همت پدرت

به دو عالم نظر من چو کمال

تا نمایند عالم دگرت

 
 
 
انوری

ای به دیدهٔ دریغ خاک درت

همه سوگند من به جان و سرت

گوش را منتست بر همه تن

از پی آن حدیث چون شکرت

اشک چون سیم و رخ چو زر کردم

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

از برای محقری ادرار

بارها داده ایم درد سرت

یک درم زان نمی شود حاصل

نیک دانم که هست از آن خبرت

یا ز عجزست این توقف تو

[...]

سعدی

سالها بر تو بگذرد که گذار

نکنی سوی تربت پدرت

تو به جای پدر چه کردی خیر؟

تا همان چشم داری از پسرت

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه