دوستان بار من و دلبر و دلدار من اوست
من دگر دوست ندارم بجز این مونس دوست
فکر بسیار چه حاجت در رخش چون دیدم
گر بازم سر و گر نیز نظر هر دو نکوست
خوانده قصه طوبی که برآمده ز بهشت
طوبی آن قامت دلجوی و بهشت آن سر کوست
همچو زلفش به سلاسل نتوان داشت نگاه
هرکه را سلسله جنبان دل آن سلسله موست
بار جاده کشیدی همه وقتی دوشم
در سر اکنون می و بر دوش من این بار سبوست
بسکه در بای کشان کرد سر مسکینان
زلف مشکینش ازین شرم سر افکنده فروست
زاهدم گفت نشد عاقل و هشیار کمال
هرکه هشیارتر است از همه دیوانه تر اوست