گنجور

 
خواجوی کرمانی

یاد باد آن شب که دلبر مست و دل در دست بود

باده چشم عقل می بست و در دل می گشود

بوی گل شاخ فرح در باغ خاطر می نشاند

جام می زنگ غم از آئینه جان می زدود

مه فرو می شد گهی کو پرده در رخ می کشید

صبح بر می آمد آن ساعت که او رخ می نمود

کافر گردنکشش بازار ایمان می شکست

جادوی مردم فریبش هوش مستان می ربود

از عذارش پرده گلبرگ و نسرین می درید

و ز جمالش آبروی ماه و پروین می فزود

همچو سرمستان دلم تا صبحدم در باغ وصل

از رخ و زلفش سخن می چید و سنبل می درود

گر شکار آهوی صیاد او گشتم چه شد

ور غلام هندوی شب باز او بودم چه بود

چون وصال دوستان از دست دادم چاره نیست

چون بغفلت عمر بگذشت این زمان حسرت چه سود

گفتم آتش در دلم زد روی آتش رنگ تو

گفت خواجو باش کز آتش ندیدی بوی دود

 
 
 
مولانا

وصف آن مخدوم می‌کن گرچه می‌رنجد حسود

کاین حسودی کم نخواهد گشت از چرخ کبود

گرچه خود نیکو نیاید وصف می از هوشیار

چون پی مست از خمار غمزه مستش چه سود

مست آن می گر نه‌ای می دو پی دستار و دل

[...]

امیرخسرو دهلوی

ای که چون جان رفته ای از پیش ما، باز آی زود

کز فراقت سوختم بر آتش دل همچو عود

پیش روی خود مرا بنشان بر آتش چون سپند

تا بسوزم خویشتن را کوری چشم حسود

ای که بردی آبروی من ز آه دل بترس

[...]

خواجوی کرمانی

باد پیمائی که جم را خاک ره پنداشتی

بر من از دیوانگی هر دم کمینی می گشود

گفتم آخر چند ازین گرمی برو سردی مکن

می فروزی آتش و خود کور می گردی بدود

چون نداری زهره ئی زهرت نمی باید فشاند

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از خواجوی کرمانی
کمال خجندی

با سرود و آه و ناله میرود اشکم چو رود

در پیش مستان محبت این بود رود و سرود

عاشقان را در محافل ناله سازد سر بلند

مطربان را در مجالت آبرو باشد ز رود

با سرشکم دجله و جیحون دو بار آشناست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه