گنجور

 
خواجوی کرمانی

مرغ در راه او پر اندازد

شمع در پای او سر اندازد

پسته ی شور شکر افشانش

شور در تنگ شکر اندازد

هر که چون افعیش کمر گیرد

خویش را از کمر در اندازد

گرد مه جادویش فسون در باغ

خواب در چشم عبهر اندازد

چون لبش عکس در قدح فکند

تاب در جان ساغر اندازد

نیم شب راه نیمروز زند

چون ز شب سایه بر خور اندازد

سیم پالای چشم ما هر دم

سیم پالوده بر زر اندازد

مردم بحر از آب دیده ی ما

جامه ی موج در براندازد

در هوای تو چون پرد خواجو

که عقاب فلک پر اندازد