آن پریچهره که جور و ستم آئین دارد
چه خطا رفت که ابروش دگر چین دارد
نافه ی مشگ ز چین خیزد و آن ترک ختا
ای بسا چین که در آن طرّه ی مشگین دارد
دل غمگین مرا گرچه بتاراج ببرد
شادمانم که وطن در دل غمگین دارد
عجب از چشم کماندار تو دارم که مقیم
مست خفتست و کمان بر سر بالین دارد
ای خوشا آهوی چشمت که بهر گوشه که هست
خوابگه برطرف لاله و نسرین دارد
مرغ دل کز سر زلفت نشکیبد نفسی
بازگوئی هوس جنگل شاهین دارد
گرچه فرهاد بتلخی ز جهان رفت ولیک
همچنان شور شکر خنده ی شیرین دارد
دل گمگشته ز چشم تو طلب می کردم
کرد اشارت بسر زلف سیه کاین دارد
خواجو از چشمه ی نوشت چو حکایت گوید
همه گویند سخن بین که چه شیرین دارد