گنجور

 
خواجوی کرمانی

خورشید را ز مشک زره پوش کرده اند

وانگه بهانه زلف و بنا گوش کرده اند

از پر دلی دو هندوی کافر نژادشان

با آفتاب دست در آغوش کرده اند

در تاب رفته اند و بر آشفته کز چه روی

تشبیه ما بسنبل مه پوش کرده اند

کردند ترک صحبت عهد قدیم را

معلوم می شود که فراموش کرده اند

هر شب مغنیان ضمیرم ز سوز عشق

بر قول بلبلان سحر گوش کرده اند

منعم مکن زباده که ارباب عقل را

از جام عشق واله و مدهوش کره اند

خواجو بنوش دُردی عشقش که عاشقان

خون خورده اند و نیش جفانوش کرده اند