گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجوی کرمانی

آن عید نیکوان بدر آمد بعید گاه

تابنده رخ چو روز سپید از شب سیاه

مانند باد می شد و می کرد دمبدم

در آب «رود» مردمک چشم من شناه

او باد پای رانده و ما داده دل بباد

او راه برگرفته و ما گشته خاک راه

بودی دو هفته کز بر من دور گشته بود

بعد از دو هفته یافتمش چون دو هفته ماه

فارغ ز آب چشم اسیران دردمند

ویمن زدود آه فقیران داد خواه

از خط سبز او شده چشم امید من

چون چشم عاصیان سیه از نامه ی گناه

من همچو صبح چاک زده جیب پیرهن

او را چو آفتاب زدیبای چین قباه

من در گمان که ماه نواست آنک بینمش

برطرف جبهه ی یا خم آن ابروی دو تاه

چون تشنه کو نظر کند از دور در زلال

می کرد چشمم از سر حسرت درونگاه

ناگه در آن میانه بخواجو رسید و گفت

کز عید گه کنون که رخ آری بخانگاه

باید که قطعه ئی بنویسی و در زمان

از راه تهنیت بفرستی ببزم شاه