آن عید نیکوان بدر آمد بعید گاه
تابنده رخ چو روز سپید از شب سیاه
مانند باد می شد و می کرد دمبدم
در آب «رود» مردمک چشم من شناه
او باد پای رانده و ما داده دل بباد
او راه برگرفته و ما گشته خاک راه
بودی دو هفته کز بر من دور گشته بود
بعد از دو هفته یافتمش چون دو هفته ماه
فارغ ز آب چشم اسیران دردمند
ویمن زدود آه فقیران داد خواه
از خط سبز او شده چشم امید من
چون چشم عاصیان سیه از نامه ی گناه
من همچو صبح چاک زده جیب پیرهن
او را چو آفتاب زدیبای چین قباه
من در گمان که ماه نواست آنک بینمش
برطرف جبهه ی یا خم آن ابروی دو تاه
چون تشنه کو نظر کند از دور در زلال
می کرد چشمم از سر حسرت درونگاه
ناگه در آن میانه بخواجو رسید و گفت
کز عید گه کنون که رخ آری بخانگاه
باید که قطعه ئی بنویسی و در زمان
از راه تهنیت بفرستی ببزم شاه