گنجور

 
خواجوی کرمانی

خسرو گل بین دگر ملک سکندر یافته

باز بلبل باغ را طاوس پیکر یافته

طائر میمون مینای فلک یعنی ملک

دشت را از روضه ی فردوس خوشتر یافته

می پرستان قدح کش نرگس سرمست را

تبشی و منغر بدست از نقره و زر یافته

عالم خاکی نسیم باد عنبر بیز را

همچو انفاس مسیحا روح پرور یافته

خضر خضراپوش علوی آنک خوانندش سپهر

از شقایق فرش غبرا را معصفر یافته

غنچه کو را اهل دل ضحاک ثانی می نهند

چون فریدون افسر جمشید بر سر یافته

آسمانی گشته فرش خاک و طرف گلشنش

مرغ را رامین و گل را ویس دلبر یافته

مؤبد زرد گلستان آنک خیری نام اوست

از شکوفه آسمانی پر زاختر یافته

در چمن هر کو چو من سر مست و حیران آمده

جام زرین بر کف سیمین عبهر یافته

وانک چون خواجو دل و دین داده از مستی بباد

باده ی جانبخش را با جان برابر یافته

می کشان صحن بستانرا زبس برگ و نوا

همچو بزم شاه جم جام مظفر یافته