گنجور

 
خاقانی

وقت آن است کز این دار فنا درگذریم

کاروان رفته و ما بر سر راه سفریم

زاد ره هیچ ندانیم چه تدبیر کنیم

سفری دور و دراز است ولی بی‌خبریم

پدر و مادر و فرزند و عزیزان رفتند

وه چه ما غافل و مستیم و چه کوته نظریم

دم‌بدم می‌گذرند از نظر ما یاران

اینقدر دیده نداریم که بر خود نگریم

خانه و خانقه و منزل ما زیر زمین

ما به تدبیر سرا ساختن و بام و دریم

گر همه مملکت و مال جهان جمع کنیم

لیک جز پیرهن گور ز دنیا نبریم

خانهٔ اصلی ما گوشهٔ گورستان است

خرم آن روز که این رخت بر آن خانه بریم

پادشاها تو کریمی و رحیمی و غفور

دست ما گیر که درماندهٔ بی‌بال و پریم

یارب از لطف و کرم عاقبت خاقانی

خیر گردان تو که ما در طلب خواب و خوریم