از روی تو فروزد شمع سرای عیسی
وز عارض تو خیزد نور شب تجلی
ای صید دام حسنت شیران روز میدان
وی مست جام عشقت مردان راه معنی
آتش پرست رویت جان هزار زردشت
بستهیْ صلیب زلفت عقل هزار عیسی
رضوان به روت دیده این تیره خاکدان را
گفت اینْت خوب جائی، خوشتر ز خلد مأوی
هر دل که رَخت نُزهت در باغ رویت آورد
دارد چراگه جان در زیر شاخ طوبی
ای بینمک به هجران خوش کن به وصل عیشم
دانی مزه ندارد بیتو ابای دنیی
آن نیم جان که با من، بگذاشت دست هجرت
در پای تو فشاندم، کردی قبول یا نی
جان و دلم ز شوخی هر دو چو درربودی
خاقانی از خجالت با تو نکرد دعوی



با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر به ستایش زیبایی و جاذبه معشوق میپردازد. شاعر از نور و زیبایی چهره معشوق صحبت میکند که مانند شمعی در دل تاریکی میدرخشد. او معشوق را صید دام زیبایی و عشق میداند و به تاثیر عمیق او بر وجود خود اشاره میکند. احساسات عشق و دلتنگی در اشعار مشهود است و شاعر از فقدان معشوق و لذتهای وصال یاد میکند. در نهایت، احساسات عمیق و راز و نیاز شاعر با معشوق، نشاندهنده اهمیت و زیبایی حضور او در زندگیاش است.
هوش مصنوعی: از زیبایی و حضور تو، روشنایی شمع در خانه عیسی میتابد و چهرهی تو مثل نوری است که شب را روشن میکند و تجلی مییابد.
هوش مصنوعی: ای شکار زیبایی تو مانند شیران در میدان نبرد و تو مست جام عشق خود، مردان حقیقت را وادار به درک عمیق میکنی.
هوش مصنوعی: چهرهٔ زیبا و جذاب تو همچون آتش است که جان هزار زردشت را به خود مشغول کرده و زلفهای پر پیچ و تاب تو عقل هزار عیسی را تحت تأثیر قرار داده است.
هوش مصنوعی: رضوان، فرشته بهشت، که زیباییهای بهشت را میبیند، وقتی به زمین نگاه میکند و به چهرهات مینگرد، میگوید: این خاکی که تو در آن هستی، جایی زیبا و دلنشینتر از باغهای بهشت است.
هوش مصنوعی: هر دلی که به باغ زیبا و دلانگیز زلف تو قدم بگذارد، جانش را در سایه درخت طوبی پیدا میکند.
هوش مصنوعی: ای عزیز، در جداییات خوش باش، زیرا در وصال تو لذتی نیست. زندگی بدون تو هیچ جذابیتی ندارد.
نیم جانی که هجران تو برایم گذاشته بود، به پایت ریختم؛ [نمیدانم] پذیرفتی یا نه.
هوش مصنوعی: خاقانی با تمام دل و جان به عشق تو دل باخت، هرچند که به خاطر وصلت با تو، خوشبختی نصیبش نشد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
شاها به خدمت آمد فرخنده مهرگانی
وز فرخی و شادی آورد کاروانی
گر جشن مهرگان نیست امروز پس چه باشد
از عدل توست ما را امروز مهرگانی
دیدار توست ما را روشن چو آفتابی
[...]
صبح است و باده حاضر می ده که کم در افتد
وقتی بدین لطیفی کاری بدین تمامی
یا مولِعاً بهجری لا یمکن اصطباری
یا زایر الغیری ما غبت عن فؤادی
برخاست رای هندو از ملک شام بنشست
سلطان نیمروزی در چین پادشاهی
از من به شام هجران باقی نماند چیزی
اما به روز وصلت دارم هنوز باقی
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.