گنجور

 
خواجوی کرمانی

زُر أرض دار سُعدی یا بارق الغوادی

طُف حول ربع سُلمی یا دارع البوادی

غافل مشو ز سوزم چون آه سینه دیدی

و اندیشه کن ز آتش چون دود گشت بادی

نارُ الهموم هاجت من قلبی اشتغالاً

ماه الغرام تجری من مدمعی کواد

کس را مبادا زینسان حاصل ز درد هجران

بی‌خویشی و غریبی، رندی و نامرادی

فی اضلعُی حللتم کالسر فی الجنان

فی مُقلتی نزلتم کالنور فی السواد

هرچند بی‌هدایت واصل نمی‌توان شد

در عشق سالکان را جز عشق نیست هادی

یا مولِعاً بهجری لا یمکن اصطباری

یا زایر الغیری ما غبت عن فؤادی

خواجو چو نیک نامی در راه عشق تنگست

تا در پی صلاحی میدان که در فسادی