گنجور

 
خاقانی

داد مرا روزگار مالش دست جفا

با که توانم نمود نالش از این بی وفا

در سرم افکند چرخ با که سپارم عنان

بر لبم آورده جان با که گزارم عنا

محنت چون خون و گوشت در تنم آمیخته است

تا نشود جان ز تن، زو نتوان شد رها

برنتوانم گرفت پرهٔ کاهی ز ضعف

گرچه به صورت یکی است روی من و کهربا

گر ز غمم صد یکی شرح دهم پیش کوه

آه دهد پاسخم کوه به جای صدا

پای نهم در عدم بو که به دست آورم

هم نفسی تا کند درد دلم را دوا

این همه محنت که هست درد دو چشم من است

هیچ نکوعهد نیست کو شودم توتیا

هیچ نکرده گناه تا کی باشم به گوی

خستهٔ هر ناحفاظ بستهٔ هر ناسزا

از لگد حادثات سخت شکسته دلم

بسته خیالم که هست این خلل از بوالعلا

پیش بزرگان ما آب کسی روشن است

فعل سگ گنجه است قدح خر روستا

خود به ولوغ سگی بحر نگردد نجس

خود به وجود خری خلد نیابد وبا

این چو مگس می‌کند خوان سخن را عفن

وان چو ملخ می‌برد کشتهٔ دین را نما

من شده چون عنکبوت در پی آن در بدر

بانگ کشیده چو سار از پی این جا بجا

یارب خاقانی است بانگ پر جبرئیل

خانه و کاشانه‌شان باد چو شهر سبا

هم بنماید چنین هم شود از قدر صدر

درد ورا انحطاط رنج ورا انتها

عازر ثانی منم یافته از وی حیات

عیسی دلها وی است داده تنم را شفا

آستر نطع اوست قبله‌گه آسمان

منتظر جمع اوست قبله‌گه مصطفی

گر دو شود قبله‌مان بس عجبی نی از آنک

او به شماخی نهاد کعبهٔ دیگر بنا

در ازل آن کعبه بود قبلهٔ دین هدی

تا ابد این کعبه باد قبلهٔ مجد و علا

ای فضلا پروری کز شرف نام تو

مدعیان را درید قافیهٔ من قفا

تا به نوای مدیح وصف تو برداشتم

رود رباب من است رودهٔ اهل ریا

بهر خواص تو را مائدهٔ خوش مذاق

ساختم از جان پاک بنگر و در ده صلا

هست طریق غریب اینکه من آورده‌ام

اهل سخن را سزد گفتهٔ من پیشوا

خصم نگردد به زرق هم سخن من از آنک

همدم بلبل نشد بوالعجب از گندنا

گر ز درت غایبم جان بر تو حاضر است

مهره چو آمد به دست مار به کف گو میا

بر محک رغبتم بیش مزن بهر آنک

رد شدهٔ عالمم قلب همه دست‌ها

نقش کژ من مبین خاصه که دانسته‌ای

سر لان تسمع خیر من ان تری

نایدت از بود من هیچ غرض جز سخن

نیستم از مدح تو هیچ عوض جز دعا

بر در صدر تو باد خیمه زده تا ابد

لشکر جاه و جلال موکب عز و علا

شهر بد اندیش باد خاصه شبستان او

موقف خسف عظیم موضع مرگ فجا