گنجور

 
کلیم

آشوب طلب خاطر فرزانه ندارد

زنبور هوس در دل ما خانه ندارد

اندازه مستی نتوانیم نگهداشت

زان باده خرابیم که پیمانه ندارد

در مزرعه طاقت ما تخم ریا نیست

اینجاست که تسبیح عمل دانه ندارد

دیدم چو پریشانی زلفت جگرم سوخت

غیر از دل صد رخنه من شانه ندارد

جائی ننشستیم کز آنجا نرمیدیم

جغدیم در آن شهر که ویرانه ندارد

در کشور این زهدفروشان نتوان یافت

یک صومعه کان راه به بتخانه ندارد

عاشق همه جا شیفته ناز و عتابست

شمعی که نیفروخته پروانه ندارد

آن گرد کدورت که بود همره یکخویش

هرگز قدم لشکر بیگانه ندارد

پیداست که غارتگر سامان کلیمست

کاندوخته جز درد بکاشانه ندارد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode