مرغ دل ما در قفست دانه ندارد
ور ز آن که رها می کنیش خانه ندارد
دیوانه شدم بس که به ویرانه نشستم
ای خوش به دیار تو که ویرانه ندارد
ناصح مکن افسوس و مزن راه من از عشق
سودا زده غم سر افسانه ندارد
عشاق تو در غم همه یارند و موافق
بزمی بود این بزم که بیگانه ندارد
سر در خم می برده فرو ساقی مستان
این باده، مگر جرعه و پیمانه ندارد
گر چنگ زند مطرب و گر عود که بی عشق،
سازش همه یک نغمه مستانه ندارد
با طایر آزاد بگویید که افسر،
در دامگه عشق بتان دانه ندارد