گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
افسر کرمانی

به هر محفل که شمعی زآتش پروانه می‌سوزد

ز حسرت بس دل دیوانه و فرزانه می‌سوزد

شب هجران خیالش زد چنان بر خرمنم آتش

که برق شعله‌ام هم شمع و هم پروانه می‌سوزد

در این ویرانه آن دیوانه آتش‌نهادم من،

که هرشب از شرار ناله‌ام ویرانه می‌سوزد

چنانم از جگر آتش برون آید که بر ساغر

نهم گر لعل لب، هم باده هم پیمانه می‌سوزد

خیالت بر من دیوانه، در ویرانه برق‌آسا

شراری زد که هم ویرانه هم دیوانه می‌سوزد

شدم در بزم هر آتش‌پرست افسانه عشقت

چو خرمن پیکرم از برق آن افسانه می‌سوزد

نه من پروانه‌سان هردم زنم آتش به بال و پر

که از سودای عشقت شمع در کاشانه می‌سوزد

چنان از عشق سوزد افسرا، جانانه‌ام پیکر

که پنداری تو برق آشنا بیگانه می‌سوزد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode