گنجور

 
افسر کرمانی

آیا بُوَد که روزی از دوستان بشیری

آرد به دوستداران پیغام دلپذیری

ای بوی آشنائی از کوی کیست کائی

خود نکهت بهشتی یا نفحه عبیری

آوخ که خانه دل در عشق خوبرویان

چون کشوری است کاو را ویران کند امیری

دام بلا چه حاجت در راه ما نهادن

تاری ز زلف بگشا گر می‌بری اسیری

ما خود پذیره هستیم تا جان دهیم لیکن

تو خود ز بس تکبّر از ما نمی‌پذیری

گفتی که گیرمت دست چون اوفتادی از پای

اینک ز پا فتادم، دست از چه ام نگیری؟

افسر نوای عشقش در گوش جان اثر کرد

زآن بیخودانه هر دم بر می‌کشد صفیری

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

گر روشنی تو یارا یا خود سیه ضمیری

در هر دو حال خود را از یار وانگیری

پا واگرفتن تو هر دو ز حال کفر است

صد کفر بیش باشد در عاشقان نفیری

پاکت شود پلیدی چون از صنم بریدی

[...]

سعدی

هر سلطنت که خواهی می‌کن که دلپذیری

در دست خوبرویان دولت بود اسیری

جان باختن به کویت در آرزوی رویت

دانسته‌ام ولیکن خونخوار ناگزیری

ملک آن توست و فرمان مملوک را چه درمان

[...]

آشفتهٔ شیرازی

ای دفتر نکوئی تو نقش دلپذیری

به باشد از امیری در خیل تو اسیری

ای چشم مست دلدار ای آهوان خونخوار

ترکی زخوردن خون ناچار ناگزیری

ما مست بی سر و پا تو خود حکیم دانا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه