گنجور

 
مولانا

گر روشنی تو یارا یا خود سیه ضمیری

در هر دو حال خود را از یار وانگیری

پا واگرفتن تو هر دو ز حال کفر است

صد کفر بیش باشد در عاشقان نفیری

پاکت شود پلیدی چون از صنم بریدی

گردد پلید پاکی چون غرقه در غدیری

دنبال شیر گیری کی بی‌کباب مانی

کی بی‌نوا نشینی چون صاحب امیری

بگذار سر بد را پنهان مکن تو خود را

در زیرکی چو مویی پیدا میان شیری

خوردی تو زهر و گفتی حق را از این چه نقصان

حق بی‌نیاز باشد وز زهر تو بمیری

زیر درخت خرما انداز همچو مریم

گر کاهلی به غایت ور نیز سست پیری

از سایه‌های خرما شیرین شوی چو خرما

وز پختگی خرما تو پختگی پذیری

 
 
 
سعدی

هر سلطنت که خواهی می‌کن که دلپذیری

در دست خوبرویان دولت بود اسیری

جان باختن به کویت در آرزوی رویت

دانسته‌ام ولیکن خونخوار ناگزیری

ملک آن توست و فرمان مملوک را چه درمان

[...]

آشفتهٔ شیرازی

ای دفتر نکوئی تو نقش دلپذیری

به باشد از امیری در خیل تو اسیری

ای چشم مست دلدار ای آهوان خونخوار

ترکی زخوردن خون ناچار ناگزیری

ما مست بی سر و پا تو خود حکیم دانا

[...]

افسر کرمانی

آیا بُوَد که روزی از دوستان بشیری

آرد به دوستداران پیغام دلپذیری

ای بوی آشنائی از کوی کیست کائی

خود نکهت بهشتی یا نفحه عبیری

آوخ که خانه دل در عشق خوبرویان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه