گنجور

 
افسر کرمانی

نه در شرار رخ افکنده ای ز خال سپندی

که زآن سپند شراری به جان خلق فکندی

ز طرّه رشته و بندم، منه بپای که اینک

خود آمدم به کمندت، چه جای رشته و بندی

بتا، ز عارض نیکو، ادیب ماه تمامی

مها، ز قامت دلجو، فریب سرو بلندی

ندیده سرو بروید کسی، ز خانه زینی

ندیده ماه برآید کسی به پشت سمندی

نه ماه را به رخ از ابروان کشیده کمانی

نه سرو را ببر از گیسوان گشاده کمندی

ندانمت ز چه جنسی، نه از قبیله انسی

پری عیان نشنیدم، مگر تو پرده فکندی

دمی برافسر غمگین نظر فکن به عنایت

همی بقصد دل وی، پذیره تا کی و چندی