آیا بُوَد که روزی از دوستان بشیری
آرد به دوستداران پیغام دلپذیری
ای بوی آشنائی از کوی کیست کائی
خود نکهت بهشتی یا نفحه عبیری
۳
آوخ که خانه دل در عشق خوبرویان
چون کشوری است کاو را ویران کند امیری
دام بلا چه حاجت در راه ما نهادن
تاری ز زلف بگشا گر میبری اسیری
ما خود پذیره هستیم تا جان دهیم لیکن
تو خود ز بس تکبّر از ما نمیپذیری
۶
گفتی که گیرمت دست چون اوفتادی از پای
اینک ز پا فتادم، دست از چه ام نگیری؟
افسر نوای عشقش در گوش جان اثر کرد
زآن بیخودانه هر دم بر میکشد صفیری