افسر کرمانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۱

آیا بُوَد که روزی از دوستان بشیری

آرد به دوستداران پیغام دلپذیری

ای بوی آشنائی از کوی کیست کائی

خود نکهت بهشتی یا نفحه عبیری

۳

آوخ که خانه دل در عشق خوبرویان

چون کشوری است کاو را ویران کند امیری

دام بلا چه حاجت در راه ما نهادن

تاری ز زلف بگشا گر می‌بری اسیری

ما خود پذیره هستیم تا جان دهیم لیکن

تو خود ز بس تکبّر از ما نمی‌پذیری

۶

گفتی که گیرمت دست چون اوفتادی از پای

اینک ز پا فتادم، دست از چه ام نگیری؟

افسر نوای عشقش در گوش جان اثر کرد

زآن بیخودانه هر دم بر می‌کشد صفیری