گنجور

 
افسر کرمانی

عیب جنونِ من مکن ای که ندیده‌ای پری

گر تو ببینیش چو من جامه عقل بردری

ای بدن تو همچو جان رفته به جسم پیرهن

حیف که با چنین بدن سنگدل و ستمگری

از در سعی دیده ام خرد و بزرگ شهر را

چون تو همی ندیده ام مایه ناز و دلبری

دور کن این نقاب را از رخ آفتاب گون

پرده مه نمی درد تا به نقاب اندری

عیش و بهار و بوستان بر دگران نهاده ام

تا تو ز چشم و قد و رخ لاله و سرو و عبهری

ای مه سرو قد من، از رخ و قد دلنشین

غیرت ماه نخشب و حسرت سرو کشمری

از رخ خوب تر ز گل وز تن پاک تر ز جان

جام جهان نمای جم، آیینه سکندری

طرّه تو بهر خمی مار کلیم پرورد

آه که هندوی کند معجزه پیمبری