گنجور

 
افسر کرمانی

یار ما، برماه از عنبر نقاب انداخته

ماه ما، سنبل به روی آفتاب انداخته

گر جهان در جام جم پیدا، مهم از لعل لب،

یک جهان یاقوت، در جام شراب انداخته

از لب چون سلسبیلش سوخت جانم، ای عجب

طرح آتش را، ز افسون اندر آب انداخته

ای بسا دل‌ها، که دارد پیچ و تاب از آن دو زلف

نه همین جان مرا، در پیچ و تاب انداخته

کوه صبر من، از آن موی میان، در التهاب

کوه را مویی عجب در اضطراب انداخته

اوج دانش را، عقابانیم اسیر زاغ زلف

زاغ را بین، پنجه در جان عقاب انداخته