گنجور

 
افسر کرمانی

مرا امروز کاخ از بوستان به

ز رنگ لاله، روی دوستان به

طبیبا، چاره و درمان نخواهم

که درد او به جانم جاودان به

مرا زخم جگر مرهم نشاید،

که آن را تیر این ابرو کمان به

تنم از شوق تیرش، استخوان شد

که این پیکان مرا در استخوان به

به حکم آن که دلبر سر گران است

سبک ساقی مرا رطل گران به

دهم جان و نیازارم دلش را

که از هر سود، ما را این زیان به

پناه افسر از آن هفت اقلیم

همانا گوشه دارالامان به