گنجور

 
افسر کرمانی

عاشق و رند و میخواره من از عهد قدیم

دل و جان در خم زلف تو نمودم تسلیم

آفتابا، ندهم ذره ای از خاک درت

گر دهندم به بها سلطنت هفت اقلیم

گردن از عشق رخت کج شده چون چنبر دال

قامت از بار غمت خم شده چون حلقه میم

نوبهار آمد و حیف است به غفلت مردن

که مسیحای چمن زنده کند عظم رمیم

زانجمن هیچ در این فصل مرو سوی چمن

ترسم آشفته شود سنبل زلفت ز نسیم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode