گنجور

 
افسر کرمانی

وقت آن است که از خانه به میخانه روم

مست و مخمور و پراکنده و دیوانه روم

بر در بارگه پیر مغان مست و خراب

نروم، ور بروم عاقل و فرزانه روم

در دلم هست که روزی به بر مفتی شهر

خرقه انداخته، با ساغر و پیمانه روم

گو مکن شنعت ما، مغ بچه باده فروش

من نه آنم که ز میخانه به افسانه روم

نوبهار است و چمن غیرت گلزار بهشت

ساقیا دور تو یک جام که مستانه روم

بلبل زمزمه سنجم من و در محفل گل،

شمع سان سوزم و با حالت پروانه روم

دیده ام حلقه زنجیر پری رویان را

که چو دیوانه سراسیمه به ویرانه روم

یارب این طرفه حدیثی است که بر درگه دوست

آشنا آمده بودم من و بیگانه روم